این پاییز بهاری ایست برای عاشق شدن...و من تشنه ی عاشق شدن ، به شرط آن که بتوانم... صبحگاهان بود ، پنجره ی اتاقم باز بود، نسیم سردی وزید ، سوزناک بود، پتویم را به آرامی در عالم هپلودگیم تا نوک بینیم بالا کشیدم و زانو هایم را در هم گره زده و نفسی عمیق کشیدم... فکر آن باید بیدار میشدم و از پتوی گرمم دل میکندم حتی در خواب مرا آشفته خاطر کرده بود..در همین هنگام بود که پدرم آمد و طبق عادت نه چندان زیبایش برای بیدار کردن انگشت اشاره اش را به انگشت میانی چسباند و محکم به بازویم ضربه زد وگفت سجاد..بیدار شو دیر شد ساعت 6 است و این در حالی بود که ما باید ساعت 7 حرکت کرده و من برای انجام تمام امورم تنها نیم ساعت زمان لازم داشتم..بگزریم.. با تمام اینها من از جایم کنده نشده و همچون نوزادی دوشکه دوست داشتنیم را چسبیدم و این به آن معنا بود که پدر باید به مرحله ی بدون شکست 2 وارد میشد.. و آغاز مرحله ی 2: پدر مچ پایم را گرفت و همچون لباسی خاکی مرا تکاند و در همان زمانبا حرکتی مبحوتانه پتویم را از سرم کشید و این عمل منجر به جرقه ای در سلول های عصبی من شده و مرا وادار به دل کندن از این مکان زیبا کرد.. من که به شدت عصبانی بودم نگاهی پر معنا به پدر انداختم و پدر هم مثل همیشه بدون آنکه ذره ای به روی خود بیاورد از اتاقم خارج شد.. از جایم برخاستم و بعد از خوردن صبحانه به اتاقم برگشته کت چرم و شالم را از روی جایلباسی برداشته و بر تن کردم.. ناگهان پرده های اتاقم تکان خورده و بوی بهار از درخت همسایه ی روبه روییمان لحظه ای به مشامم خورده و همچون تقویت کننده ای به روحم تزریق شده و به گونه ای باور نکردق مرا متحول کرد..من که کلی ذوق کرده بودم همانطور که بر تن شلوارکی داشتم به داخل کوچه دویدم و بی توجه به اطراف ، با چشمانی بسته و دستانی باز نفسی عمیق کشیدم...بعد از مدت زمانی که از جو امواج این فوران انرژی خارج شدم به آرامی چشمانم را گشودم و در مقابل پیر زنی را دیدم که مبحوتانه به من زول زده و در حال آنالیز مقدار هوشیاری من بود.. از من پرسید امروز چه روزیست ، گفتم روز عشق.. لبخندی زد و گفت من هم در همچین روزی عاشق شدم..گفتم واقعا؟! پیر زن بعد از کمی تعلل گفت: من هم گوله بهار درختان همسایه مان را خوردم؛ و رفت.. بعد از آماده شدن به دانشگاه رفتم ، به داخل کلاس دویدم ، در چشمانش نگاهی کردم و گفتم دوستت دارم.. استاد هم مرا به بیرون کلاس راهنمایی کرد..)چندان خوشایند نبود( در تلفن همراهم پیغامی آمد؛.. منتظرت بودم..